خانواده ی شهید بودن به حرف راحته ولی تو عمل

دایی جانم سی سال مفقود الاثر بود، هم رزماش میگفتن شهید شده ولی پدربزرگ و مادربزرگم هیچوقت باور نمی کردن، میگفتن اسیر شده بر می گرده.

اسرا هم برگشتن و دایی من نیومد.

از ساعت 11شب به بعد، به پدر بزرگ و مادربزرگم زنگ نمی زدیم چون چشم به راه داییم بودن و با هر زنگِ نیمه شب، قلبشون تند میزد.

بنیاد شهید 3 بار مجلس ترحیم گرفت ولی بازم باور نکردن، نمیخواستن که باور کنن.

با اصرار زیاد بعد بیست و چند سال، بالاخره پدربزرگم اجازه داد یه سنگ قبر خالی تو گار شهدا، به یاد داییم بذارن.

از اون سال،اوضاع بدتر شد. دیگه جرات نمی کردیم از شهدای گمنام حرف بزنیم، جرات نمی کردیم اخبار نگاه کنیم که مبادا بگه جایی شهید گمنام آوردن.

با دیدن هر شهید گمنام پدربزرگ و مادربزرگم قلبشون از جا کنده میشد که نکنه پسر ماست که میره یه شهر غریب.

مادربزرگم سر مزار هر شهید گمنام که می رفت مثل پسر خودش قربون صدقه اش می رفت و براش لالایی می خوند.

سی سال که گذشت، یه روز سرد پاییزی خبر اومد که داییم برگشته، نشونش پلاکشه و شماره پلاکی که هم رزماش سی سال زمزمه کردن تا یادشون نره.

وقتی رسیدم خونشون، مادربزرگم بغلم کرد، میگفت بگو گریه نکنن، پسرم برگشته، گل پسرم اومده براش عروسی بگیرم.

خاله ام خنچه ی عقد خریده بود براش، حنا آماده کردن، کِل می کشیدن.

وقتی داییم اومد، براش قربونی کردن، همه ی شهر به استقبالش اومدن.

روز خاکسپاری برام خیلی عجیب بود، حتی من که داییم رو ندیده بودم دلم براش تنگ بود. جمعیتی که اومده بودن قابل توصیف نبود، شوق و غروری که تو چشمای پدربزرگم بود.آرامشی که تو چهره ی مادربزرگم بود. غمی که رو دوش خواهراش سنگینی می کرد.تنهاییِ برادرش.

پدربزرگم گفت خودم باید پسرمو تو قبر بذارم. ما می ترسیدیم اگه ببینه از گل پسرش چیزی نمونده بلایی سرش بیاد اما. پدربزرگم اشک هم نریخت، فقط گفت: خوش اومدی پسرم.

اما نگم از بعد اون روز.امید تو دل پدربزرگ و مادربزرگم مرد.کمرشون خم شد. پدربزرگم روز به روز ضعیف تر شد و آخرش، مهمون داییم شد.

سخته سی سال منتظر پسر ۱۷ساله ات باشی و آخرش فقط از رو پلاک بشناسیش.

سخته به خاک بسپاریش در حالی که یه دل سیر نگاش نکردی.

سخته پسر رعنات رو بفرستی و یه قنداقه تحویل بگیری.

+ فیلم های اون روز رو نگاه میکنم و اشک میریزم، کاش یک بار می دیدمت دایی.

درد بی درمان شنیدی؟ حال من یعنی همین!

مدتی هست که حیرانم و تدبیرم نیست

چیز قابل توجه دیگه ای میبینید؟

مادربزرگم ,روز ,داییم ,شهید ,تو ,رو ,و مادربزرگم ,سی سال ,پدربزرگ و ,شهید گمنام ,هم رزماش

مشخصات

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فستیوال بتهوون روزهای زندگی وارش مطالعات روانشناسی الکتروبو | علم به زبان ساده وبلاگ مدرسه والفجر بادکوه منطقه رزن کاسب آنلاین delbar اندیشه ها و نظرات یک برنامه نویس و بازی ساز مانی بردز arshia