از سری ماجراهای دخترخاله ی سه و نیم ساله ام:

* بعد از چند وقت اومده خونمون، قبل خواب یواشکی اومد آشپزخونه و گفت: آبجی ما خونتونو دیدیم دیگه، صبح خونه زندگیتو جمع کن بریم خونه ی ما، من اتاقمو میدم به تو که نزدیکم باشی

* تو ماشین مادربزرگم بهش چند بار گفته بیا بغل من بشین. اینم گفته: مامان این چقدر حرف میزنه،کاش نمی آوردیمش

* به همسرم میگه: عمو من فقط اومدم که برای تو برقصم، جا فلشیتون کو؟

#احتمالا این پست به روز میشود:)

+ تیتر از مولوی

درد بی درمان شنیدی؟ حال من یعنی همین!

مدتی هست که حیرانم و تدبیرم نیست

چیز قابل توجه دیگه ای میبینید؟

* ,تو ,خونه ,جان ,ی ,گفته ,میگه عمو ,عمو من ,همسرم میگه ,به همسرم ,* به

مشخصات

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

اطلاعات املاک اصفهان قطب نمای تجارت طرح کرامت رایانه کار دفتر روانشناسی برگزار کننده تورهای رفتینگ و طبیعت گردی روانشناسی بالینی کودک و نوجوان تور تایلند رزرو آنلاین اقامتگاه طراحی سایت، سئو، تبلیغات در گوگل